هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

,In the end

!Interrupted · 13:24 1402/05/30

1403، بیا فقط وقتی برگردیم و به عقب نگاه کنیم که بشه تابستون رو حس کرد.

and i just keep on thinking 

how you made me feel better

and all the crazy little things

(, that we did together 

,in the end

!in the end

..it doesn't matter if

=)tonight is gonna be the loneliest

 

سلام.

!Interrupted · 21:24 1402/05/29

من ی بیشعورم ، از خرداد ماه سال قبل.

تا زمانی که حالمو نپرسی ازت خبری نمیگیرم.

می تونم طوری رفتار کنم که انگار هیچوقت نمیشناختمت ، حتی اگه نزدیک ترین آدمم باشی.

می تونم بدون هیچ دلیلی حذفت کنم.

میتونم چند روز قبل از تولدت برای فرار از تبریک گفتن بگم نمیخوام ریختت و ببینم.

میتونم کادویی که براش زحمت کشیده بودی رو تو چند ثانیه نابود کنم.

میتونم قلبت رو بشکنم ، تا حدی که ازم نفرت داشته باشی و بهم بگی "نخاله".

فقط یک سال گذشته. چی شد که به اینجا رسیدم؟ میترسم و توی خودم جمع میشم ، مثل بچه ای که از صدای رعد و برق ترسیده و توی بغل مادرش آروم گرفته.اینجا خبری از آغوش مادر نیست.تنهایی تازیانه میزنه ،خون سیاه رنگم قطره قطره روی زمین میریزه.راستی مامان ، چیشد که سیاه شد وجودم؟

خیلی وقته که عذرخواهی نکردم. حتی وقتی گفتی بغض کردی و پشیمونی از اینکه بهم ارزش دادی عذرخواهی نکردم. 

داره منو از بین می بره..هر کلمه ای که شاید طی این یک سال اهمیتی نداشتن تو سرم چرخ میخوره..سردمه،ولی مگه الان تابستون نیست؟ 

مثل همیشه.

باید رفت.

مینویسم عذابش نمونه.

!Interrupted · 01:11 1402/05/29

بعد از یک ماه برگشته بودم. زمان بیش از حد دیر می گذشت ، تا حدی که فکر می کردم بیشتر از چند ماه از زندگی دور بودم. زندگی ، معنایی که ازش ساخته بودم ازم دور شده بود. بعد از یک ماه غریب به نظر می رسید.انتطار داشتم همه تغییرات زیادی رو تجربه کرده باشن. مثل مادری بودم که به ناچار بچه هاشو تنها گذاشته. اما بچه ها، گاهی حتی فکر می کنم از یاد برده بودن قبل ها کسی مثل من رو می شناختن. ترسیده بودم. حالا کی ازم محافظت می کنه؟

با تلقین احساساتشون کاری کرده بودن که گاردم رو پایین بیارم. هر چیزی که داشتم از حالت چهره م مشخص بود. از دست دادن معنایی نداشت. به مرور بهتر شد ، ما داشتیم به حالت قبل بر می گشتیم.تا اینکه حرفاشو شنیدم.

_من مطمئنم هستی ازم متنفر بود! فقط تحملم می کرد..

من ازش متنفر بودم. من تحملش می کردم. من می خواستم از سر بازشون کنم. من پیام هاشون رو میدیدم و جوابی نمی دادم. هیچکس باور نمی کرد ، یا نمی خواست باور کنه که حرفی برای گفتن نداشتم.کمتر از یک سال قبل هر مسئله بی اهمیتی درباره اون باعث می شد ی گوشه بشینم و به این فکر کنم که چطور میشه آزاد شد. از دست آدم های اطرافم ، از مشکلات و دغدغه های آدم هایی که "دوست" خطاب می شدن، از حرف زدن با مشاوری که ظاهرا فقط می تونست درباره برنامه ریزی حرف بزنه. من واقعا به این فکر می کردم که چطور دیگه اون اسم رو به زبون نیارم. چون تاثیری که روی اخلاقم داشت بیشتر از هرچیزی بود. (دیگه عصبانی نبودم.)

درسته. ازت متنفر بودم. شاید حالا هم باشم. تحملت می کردم. حالا بیشتر از هر وقت دیگه ای. اما از آدم بده بودن خسته شدم. از اینکه به چشم های فرد مقابلم نگاه کنم ، بگم که این ارتباط سمیه و حالم رو بد می کنه خسته شدم. از تنها بودن وحشت دارم ، این کاری بود که شما ۳ نفر با من کردین. سپری که ازم محافطت میشکرد شکسته شد و تو به تمام من چنگ زدی. اونقدر نزدیک که گاهی نمی تونم نفس بکشم.

_خب اینکه کاری نداره. مثلا من میتونم به چمن نگاه کنم و فکر کنم که مزه قرمه سبزی میده.

اینطوری کار نمی کرد. داشتی هویتم رو زیر سوال می بردی.

_ادمایی مثل تو حس قوی دارن..

اینطوری هم نبود. هیچوقت اینطور نبوده. من به اسمت فکر می کنم و ناخداگاه سفید می بینمش. حرف ن زرشکیه ، در حالی که خود زرشکی ترکیبی از زرد های پر رنگ و نارنجیه و مزه ی قره قروت میده.اصلا نیازی نیست که برات توضیح بدم. مثل همون عطری که شبیه کارامل بود.و دوشنبه که سبزه،اونقدری زیاد هستیم که هیچکس نتونه احساس متفاوت بودن بکنه‌. هممون از رسانه ها پیروی می کنیم. هممون برده ایم. از این حرفا خسته ام ، اما آدم بده بودن بدتر به نظر میرسه. ترجیح میدم با نادیده گرفتن سر کنم. 

شما جزوی از من نمیشید. مثل حالا که نیستید.سودی برای هم نداریم، اگر زندگی ی معامله ست. بیا نادیده بگیریم، بیا گوش هامونو بگیریم و چشم هامونو ببندیم تا همه چیز تموم بشه..

اما،

ما تعریفی از همه چیز داریم؟

 

 

تو این چند ساعت فهمیدم که کلا خانوادگی اصرار شدیدی نسبت به جمله "با اینکه هیچی نخونده نمره ش این شده" داریم.یعنی کلا میخوایم بگیم ادمای تنبل اما باهوشی هستیم و تلاش خیلی کممون نتیجه خوبی داره.بعد ترازش چند شده این بچه! ۴هزار! ریاضی و -۱۳ زده! جامعه شناسی و ۲ زده! و ما همچنان خوشحالیم چون تو سال کنکورش هیچی نخونده بود ولی گزینه هارو خالی نذاشته:)اطلاعی از نتیجه نهایی نداریم خوشبختانه.

ولی در کل می خوام اینو بگم که با همین حرف ها منم خر کردن. گفتن تو درس نمیخونی و معدلت اینه پس بخونی  چی میشی! در حالی که من پتانسیلم

واقعاهمونقدره..بیشترین بازدهیم هم همون ۲ ساعت قبل امتحانه که واقعا می خونم اون بازه زمانی و! همینا هوس آزمون دادن برای مدارس دیگه رو انداختن تو سرم..منی که با کلی شوق از پولی که خودم داشتم کتاب تست خریدم حالا که واقعیت و میبینم از همه چی زده شدم. 

ذهن احساسیم میگه گرافیک و بچسب،زندگی همینه.اینطوری نه اضطرابی تحمل می کنی نه رو هچی و پوچ سرمایه گذاری می کنی.

و ذهن متفکر،

اون غرق لذتیه که ذهن احساسی بهش وعده داده. اون مکان مقدس،چیزی جز اون قابل قبول نیست.

خلاصه که سر در گمم. از تموم شدن مرداد ماه ناراحتم.اون گفت که چیزی نمونده ، همیشه فکر میکنم زمان زیادی هست.

-انقدر ادم فروتنی ام که پذیرای بدی هاتونم هستم.

تابستونه.فقط چون تابستونه. آذر که برسه همه چیز تموم میشه.

میشه؟